... هر کسی از دید خودش واقعیت های زندگی را نگاه می کند. "فروغ فرخ زاد"

خواندنی های ادب پارسی:

 

 

 

                       www.didgaah1.persiangig.com

 

 

1- لگد کم خورده است!:

وقیحی بی ادبی می کرد و سخنان یاوه زیاد می گفت؛ عزیزی او را ملامت کرد و او گفت: چه کنم؟! آب و گِل مرا چنین سرشته اند!.

گفت: آب و گِل تو را نیکو سرشته اند، اما لگد کم خورده است!.(لطایف؛ علی صفی، ص314)

 

 

 

 

 

 

2- از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟:

حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟. گفت: آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.

مانند:

       نبشته است بر گور بهرام گور             که دست کرم به ز بازوی زور.  "سعدی"

 

 

 

 

 

 

3- آنها دو نفر بودن همراه، ما صد نفر بودیم تنها:

کاروانی از مردمان کاشان که به جبن و بددلی مشهورند به حاکم شکایت بردند که دو راهزن، کاروان صد نفری ما را غارت کردند. حاکم به تعجب پرسید: چگونه صد کس با دو تن بر نیامده اند؟!. یکی از آنان در پاسخ گفت: آنها دو نفر بودن همراه، ما صد نفر بودیم تنها!. (امثال و حکم؛ علی اکبر دهخدا؛1/69).

 

 

 

 

 

 

4- از کجا دانستی که یاد تو در نامه است؟:

فاضلی به یکی از دوستان صاحب راز خود نامه می نوشت؛ شخصی در پهلوی او نشسته بود و به گوشه ی چشم نوشته ی او را می خواند؛ بر وی دشوار آمد، بنوشت: اگر در پهلوی من دزدی زن به مزد* ننشسته بودی و نوشته ی مرا نمی خواندی، همه ی اسرار خود بنوشتمی. آن شخص گفت: والله مولانا من نامه ی تو را نمی خواندم. گفت: ای نادان پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه است؟!. (بهارستان، جامی)

* زن به مُزد: آن که زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مُزد ستاند:(معنی لغتی: قَوّاد، دیوث)

 

 

 

 

 

 

5- مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه!:

حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن             آورد دوصد گونه ره آورد به خانه

اشیاء گران قیمت و اجناس نفیسی                  کز حُسن و ظرافت همه را بود نشانه

از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر                    تا اودکلن و حوله و آیینه و شانه

از پرده ی ابریشم و روتختی مخمل                  تا جامه ی مردانه و ملبوس زنانه

در جعبه محکم همه را بسته و چیده                تا لطمه نبینند ز آفات زمانه

دیدم که بر آن جعبه نوشته است ظریفی:         "مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه!"

(استاد ابوالقاسم حالت)

 

 

 

 

 6- هر چه داشتم همه را  دربر کرده ام:

سلطان محمود در زمستانِ سخت، به طلخک گفت: که تو با این جامه ی یک لا در سرما چه کنی؟ که من با این همه جامه می لرزم؛ گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کرده ای؟؛ گفت: هر چه داشتم همه را دربر کرده ام!.*

*عبیدزاکانی - دلگشا

 

 

 

 

 

7- نماز نباشد، گیوه که باشد!:

درویشی با گیوه نماز می گذارد، دزدی طمع در گیوه ی او بست؛ گفت: با گیوه نماز نباشد؛ درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه که باشد!.*

*عبیدزاکانی - دلگشا

 

 

 

 

8- تو راست باش، تا ما راست باشیم!:

گویند: سلیمان پیامبر بر تخت ملک نشسته بود، باد او را برداشته و اندر هوا می بُرد. سلیمان به عجب اندر مملکت خویش نگاه کرد، از آن فرمانبرداری باد و دیو و پری و مرغان و خلایق و بزرگواری و هیبت و سیاست، خواست که تختش نگون سار شود؛ گفت: یا تخت! راست باش. تخت به آواز آمد و گفت: تو راست باش تا ما راست باشیم!.*

*محمد غزالی؛ نصیحةالملوک

 

 

 

 

9- دزد را گناه نباشد!:

استر طلخک بدزدیدن؛ یکی می گفت: گناهِ تُست که از پاسداری آن سُستی نمودی؛ دیگری می گفت: گناهِ مِهتر است که دَرِ طویله بازگذاشته است. طلخک گفت: پس در این صورت دزد را گناه نباشد!.*

*عبید زاکانی؛ دلگشا

 

 

 

 

10- باز پندارم تویی!:

جامی شاعر، در مجلسی این شعر را می خواند و مکرّر می کرد که:

بس که در جانِ فگار و چشم بیدارم تویی       هرکه پیدا می شود از دور پندارم تویی

شخصی گفت: اگر خری پیدا شود؟؛ جامی گفت: بازم می پندارم تویی!.*

*سیدنعمةالله جزائری؛ زهرالربیع

 

 

 

 

11-یک روز من، یک روز استادم!: 

روستازاده ای را پدر به تحصیل علم فرستاد؛ پس از چند سال که به زادگاه خود بازآمد، دانشمندان آزمایش کردن، عامی برآمد!؛ پدر پرسید: در این مدت دراز عمر به چه گذاشتی؟!؛ او گفت: یک روز من بیمار می شدم، یک روز استادم؛ یک روز من به گرمابه می رفتم، یک روز استادم؛ یک روز من جامه می شُستم، یک روز استادم و روز هفتم هم آدینه بود!.*

*امثال و حکم دهخدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی